• امروز : افزونه جلالی را نصب کنید.
  • برابر با : 21 - شوال - 1445
  • برابر با : Monday - 29 April - 2024
8

دیده‌بانی که موقعیتش را لو داد

  • کد خبر : 10479
  • 07 بهمن 1392 - 12:09
دیده‌بانی که موقعیتش را لو داد

سی‌ام اردیبهشت سال ۶۷ بود؛ قبل از اینکه بخوابم به سنگر بچه‌های دیده‌بانی رفتم؛ شب خنکی بود و آسمان پر از ستاره. از بچه‌ها وضعیت خطوط دشمن و جابه‌جایی‌ها را سؤال کردم. بعد هم توسط بی‌سیم با دیدگاه شهید مؤمنی تماس گرفتم. گفتم: «به برادر مهدوی بگو آماده باشه، صبح می‌آیم دنبالش بریم جلو!». مهدوی […]

سی‌ام اردیبهشت سال ۶۷ بود؛ قبل از اینکه بخوابم به سنگر بچه‌های دیده‌بانی رفتم؛

شب خنکی بود و آسمان پر از ستاره. از بچه‌ها وضعیت خطوط دشمن و جابه‌جایی‌ها را سؤال کردم. بعد هم توسط بی‌سیم با دیدگاه شهید مؤمنی تماس گرفتم. گفتم: «به برادر مهدوی بگو آماده باشه، صبح می‌آیم دنبالش بریم جلو!». مهدوی سرباز و بسیجی دو ساله واحد دیده‌بانی بود؛ چیزی به اتمام خدمتش نمانده بود؛ همیشه کارش را با اخلاص و دقت انجام می‌داد. وقتی هم عقب بود، نمی‌گذاشت کاری روی زمین بماند. از بیل زدن گرفته تا جوشکاری و… صبح زود دوربین و قطب‌نما و نقشه و ماسک را برداشتم و سوار موتور شدم؛ خودم را به دیدگاه شهید مؤمنی رساندم؛

 

بچه‌ها مشغول صبحانه بودند؛ من هم مشغول شدم؛ سر سفره همه بودند به جز برادر مهدوی! ـ مهدوی کجاست؟ ـ دیشب نوبت من بود؛ اما حالم خوب نبود؛ مهدوی به جای من رفت دیده‌بانی. همان موقع مهدوی از در وارد شد و سر سفره نشست. ـ مهدوی جان تو بمان، خسته‌ای؛ یکی دیگه از بچه‌ها را به جای تو می‌برم. ـ خسته که نیستم هیچ، خیلی هم سرحالم. ساعتی بعد سوار موتور تریل ۱۲۵ شدیم و به سمت خط راه افتادیم؛ هیکل مهدوی درشت بود؛ گلگیر موتور به لاستیک گیر می‌کرد. با خنده گفتم: «مهدوی دیگه نمی‌شه با ۱۲۵ تو رو جابه جا کرد! یادم باشه دفعه بعد با ۲۵۰ بیام!». بعد هم هر دو خندیدیم. به دیدگاه مستقیم در کنار کانال ماهی شلمچه رسیدیم؛ مهدوی از کنار خط شروع به دیده‌بانی کرد؛ از داخل خط بهتر می‌شد تحرکات دشمن را کنترل کرد؛ آتش هم دقیق‌تر اجرا می‌شد. یک بریدگی را به مهدوی نشان دادم و گفتم: «اینجا رو با چند آتش‌بار ثبت کن.

 

دشمن اگه بخواد بیاد جلو از اینجا می‌آید» بعد هم مهدوی را تنها گذاشتم و به سمت پنج ضلعی رفتم. کارهای من تا عصر طول کشید؛ غروب هم به مقر برگشتم؛ نماز جماعت و شام و بررسی کارها و… سکوت عجیبی در منطقه بود؛ ساعت پنج بامداد با صدای چندین انفجار از خواب پریدم؛ رفتم روی سقف سنگر؛ برق دهانه‌های توپخانه دشمن را می‌دیدم؛ با بی‌سیم با همه دیدگاه‌ها تماس گرفتم؛ همه دیدگاه‌ها گفتند: «دشمن تحرک خاصی ندارد؛ فقط آتش می‌ریزد».

 

فقط برادر مهدوی پاسخ نداد! تا یک ساعت بعد در مقر ماندم؛ بعد با موتور راه افتادم؛ جاده‌ها زیر آتش شدید دشمن بود؛ چند دیدگاه را سرکشی کردم اما دیدگاه برادر مهدوی جلو بود، آتش هم سنگین؛ نمی‌شد به آنجا رفت؛ یکبار دیگر تماس گرفتم اما مهدوی جواب نداد! بچه‌هایی که روی دکل بودند، گفتند: «از اینجا چیزی پیدا نیست و حجم آتش دشمن خیلی زیاد است». دوباره برگشتم به مقر؛ خیلی ناراحت بودم؛ بی‌سیم‌چی را صدا زدم و گفتم: «تلاش کن با مهدوی تماس بگیری؛ ببین چه وضعیتی داره». بی‌سیم‌چی مات و مبهوت به من نگاه می‌کرد؛ خسته بودم؛ گفتم: «مگه با تو نیستم؛ با مهدوی تماس بگیر ببین اونجا چه خبره!؟» اما او ساکت و آرام مرا نگاه می‌کرد؛ یکی از بچه‌های مقر دستم را گرفت و کنار کشید؛ با چشمانی گرد شده از تعجب به بچه‌ها نگاه می‌کردم.

 

دوستم نفس عمیقی کشید و گفت: «ساعتی پیش مهدوی تماس گرفت؛ چند موقعیت را اعلام کرد و گفت: این مشخصات رو با آتش سنگین بزنید؛ دشمن خط ما رو شکسته! من هم می‌خوام بی‌سیم رو منهدم کنم»؛ این آخرین پیام مهدوی بود؛ ما اون مشخصات رو زدیم؛ بعد فهمیدیم مشخصاتی که او داده بود، محل حضور خودش در همان خاکریز خط مقدم بود!

با این کار او، جلوی پیشروی بیشتر عراقی‌ها گرفته شد.

 

راوی: حجت ایروانی


منبع:http://emtedad.ir

لینک کوتاه : https://nabzesahar.ir/?p=10479

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.