• امروز : افزونه جلالی را نصب کنید.
  • برابر با : 16 - شوال - 1445
  • برابر با : Wednesday - 24 April - 2024
11

آقای رئیس جمهور، ظرفتان را بشورید!

  • کد خبر : 27273
  • 25 بهمن 1393 - 8:44
آقای رئیس جمهور، ظرفتان را بشورید!

 قانونگرایی، نظم و انضباط در سیره ی شهدا وظیفه دارم به دستور فرماندهان گوش بدهم شهید محمّد حصاری حاجی! من واقعاً یک سؤالی برایم مطرح است که نمی توانم جوابش را پیدا کنم. حصاری پرسید: – جوابش پیش من است؟ حسین با خنده گفت: – بله؟! – خب، پس معطل چی هستی، بپرس. حسین گفت: […]

 قانونگرایی، نظم و انضباط در سیره ی شهدا

وظیفه دارم به دستور فرماندهان گوش بدهم

شهید محمّد حصاری
حاجی! من واقعاً یک سؤالی برایم مطرح است که نمی توانم جوابش را پیدا کنم.
حصاری پرسید:
– جوابش پیش من است؟
حسین با خنده گفت:
– بله؟!
– خب، پس معطل چی هستی، بپرس.
حسین گفت:
– می ترسم ناراحت شوی.
حصاری با خوشرویی گفت:
– نه! اگر غیبت نیست، راحت حرفت را بزن.
حسین با کمی خجالت گفت:
– حاجی! الآن همه ی فرمانده ها ارتقاء رتبه پیدا کرده اند. همه سمت شان بالا رفته. همه دارند رشد می کنند. همه می دانند شما هم جزو کسانی هستید که شایستگی ارتقاء فرماندهی و مسؤولیّت در همه ی زمینه ها را دارید. پس چرا قبول نمی کنید؟ چرا اصرار دارید در همین سمت فرمانده ی گردان بمانید؟
حصاری خنده ی کوچکی کرد و گفت:
– من به جبهه نیامده ام که سمت ورتبه بگیرم. من برای رضای خاطر خدا و در اطاعت از دستور امام می جنگم.
حسین با سماجت گفت:
– بله! می دانم. امّا مگر در رتبه ی بالاتر نمی توانید در جبهه خدمت کنید؟ شما که لیاقت و توانش را دارید. پس چرا اصرار دارید که در گردان باشید؟
رزمندگان در حال تردّد در بیرون سنگر بودند و صدای حرف و خنده ی آن ها می آمد. حصاری که به بیرون نگاه می کرد، با شمردگی گفت:
– بله! در پست های دیگر هم می شود خدمت کرد. امّا من دوست دارم که در جمع نیروهای پیاده باشم. من وقتی همراه بچّه ها راه می روم و همراه آن ها می جنگم، لذّت می برم. من دوست دارم تا وقتی در جبهه هستم، همین وضعیت را داشته باشم.
حصاری به چهره ی حسین خیره ماند و لبخندی زد و ادامه داد:
– هر چقدر مسؤولیّت یک فرمانده بیشتر شود و پست فرماندهی اش بالاتر برود، به ناچار از نیروهای پیاده بیشتر فاصله می گیرد و بین آن ها جدایی می افتد. من این را دوست ندارم. می خواهم همیشه بین نیروهایم باشم. این نیروها امانت الهی هستند.
حسین سرش را زیر انداخت و در حالی که با لیوان چای ور می رفت، گفت:
– حاجی! الآن خیلی از فرماندهان رده ی بالا، از لحاظ سنّی از شما جوان تر هستند. سخت تان نیست که به دستور آن ها گوش بدهید و دستورات آن ها را اجرا کنید؟
حصاری با شنیدن این حرف، خنده ای سرداد و گفت:
– پسر! اطاعت از فرمانده واجب دینی است. من هیچ وقت خودم را از چارچوب دستورات فرماندهی خارج نمی دانم. من این جا یک رزمنده ام و وظیفه دارم که به دستور فرماندهان گوش بدهم. حال بیست سال از من جوان تر باشد، چه اهمیّتی دارد؟! (۱)

مرتب و منضبط

شهید محمّد مهدی خادم الشریعه
محمّدمهدی خادم الشریعه به فرد بسیار منضبطی بود. به وضع ظاهری خودش می رسید و ظاهر بسیار مرتّبی داشت. به رعایت نظم و انضباط به طور جدّی عقیده داشت و بر همان اساس، رفتار می کرد. حتّی در شرایط عملیّات هم از چفیه و شال مخصوص زیر یقه استفاده می کرد تا لباس بر اثر تعریق، کثیف نشود. (۲)

باید همه به نظم و تمیزی اهمیّت بدهیم

شهید حسن انفرادی
از چادر بیرون آمدم، برادر حسن را دیدم که سرگرم ماشین است و دستمالی دست گرفته و دور و بر ماشین را تمیز می کند، گفتم: با وجودیکه شما پیک دارید و ماشین در دست اوست، تبعاً می بایست پیک تمیز کند، جواب داد همه ی ما باید به نظم و تمیزی اهمیّت بدهیم، فرقی بین من و او نیست. رعایت نظم در جای جای زندگی او به چشم می خورد، از سر و وضعش گرفته تا تمیزی وسایل بیت المالی که در دستش بود. (۳)

آقای رئیس جمهور، ظرفتان را ببرید و بشورید!

شهید مهدی صبوری
یادم هست بنی صدر که آن زمان رئیس جمهور بود، آمده بود فردوس. رفت سر سفره ی پذیرایی، غذا خورد رسم بر این بود که هر کس غذا می خورد از بسیجیان و دیگران هر کس آنجا بودند بشقاب و قاشقشان را می شستند و در یک مکان مخصوص می گذاشتند، بنی صدر وقتی غذا خورد حرکت کرد از سر سفره و قاشق و بشقابش را گذاشت، مهدی آقا گفت: آقای بنی صدر بشقابتان را ببرید و بشورید و سرجایش بگذارید! این جمله واقعاً روشن بود، آقای بنی صدر رئیس جمهورند و اینجا بسیج است، بالاخره هر کس اینجا بیاید باید اینگونه عمل کند. بنی صدر برگشت که بشقابش را بردارد و برود بشورد ولی از او گرفتند، گاهی با برخوردهایش متنبّه می کرد، درس می داد!!! (۴)

اطاعت محض از مافوق

شهید حسین محمودی
او مسؤولیّت پذیر بود و از مافوق خود اطاعت محض داشت. در عملیّات والفجر ۹ کاوه به وی گفت: « محور توپ هایت باید تا فلان ساعت فلان مکان باشد. » روز بعد مجدداً گفت: « چون نیروها پیشروی کرده اند گرای توپ ها را باید تغییر دهید. »
چند روز بعد دستور داد؛ « محمودی! توپ ها و نیروها را آماده کنید، می خواهیم جلوتر برویم. » محمودی خیلی سریع از گردان ذوالفقار ماشین تهیه کرد و توپ ها و نیروها را به آن منطقه منتقل و آماده ی شلیک کرد. (۵)

جریمه ی اشتباه

شهید انوشیروان رضایی فاضل
یک شب در پایگاه بسیج شهید تقویان نگهبانی می دادم. هنگام تعویض پست نگهبانی، ناخودآگاه یک گلوله شلیک کردم. فاضل سر رسید و به من گفت: « به به! آقای نیکوییان! شما که مدّت زیادی در بسیج هستی چرا مرتکب این اشتباهات می شوی؟ »
گفتم: « آقا رضا! اسلحه ام گیر داشت و این شلیک ناخودآگاه انجام شد. » گفت: « برای این اشتباهات صد تومان جریمه می شوی تا دیگر از این کارها نکنی. » هرچه دلیل و برهان آوردم قبول نکرد. با این که آن زمان صد تومان پول زیادی بود، آن جریمه را از من گرفت. (۶)

چرا بی اجازه رفتید؟

شهید انوشیروان رضایی فاضل
یک روز با یکی از دوستانم بدون هماهنگی و اجازه از شهید فاضل به خرمشهر رفتیم تا از نزدیک اوضاع ظاهری آن شهر را ببینیم.
هنگامی که برگشتیم بدون این که چیزی از ما بپرسند ما را با یک سیلی تنبیه کرد و با ناراحتی گفت: « چرا بدون اطلاع دست به چنین کار خطرناکی زدید. اگر اتّفاقی برایتان پیش می آمد، جواب پدر و مادرتان را چه می دادم؟ »
چند دقیقه بعد برای دلجویی پیشانی هر دوی ما را بوسید و گفت: « نمی دانید این مدّتی که نبودید چقدر به من سخت گذشت. » (۱)

النظافه من الایمان

شهید غلام محمّد نیک عیش
همیشه وقتی به منطقه می رسید، خبر می داد که اگر سنگری احتیاج به نظافت دارد دست به کار شوند و قبل از آمدن او، کارشان را انجام بدهند.
– امروز، بازرسی.
همه به تکاپو می افتادند. حرف، به سرعت باد تو منطقه می پیچید. لباس چرک ها و ظرف های نشسته را می شستند. منطقه را تمیز می کردند. می دانستند که به وضع لباس و تمیزی سنگرها اهمیّت می دهد. پلشتی و کثیفی را که می دید، چیزی نمی گفت و سر تکان می داد. کاری اگر بی نظم بود، اوّلین عکس العملش کم محلی و اخم بود و بعد، شروع می کرد به تمیز کردن. طوری دست به کار نظافت می شد که عرق رو پیشانی بقیه می نشست. می آمدند و اصرار می کردند که دست بردارد و وقت بدهد که خودشان کار را انجام بدهند. او فقط می گفت:
– اگر کار کن بودید که کار به این جا نمی کشید! حالا افتادید به تعارف؟!
لباس ها را می شست و یا پوتین همه را واکس می زد. می گفتند: – خاک است، حاجی. هرچه تمیز می کنیم، آخرش همان آش است و همان کاسه.
– شما نظافت کنید و تمیز باشید. النظافه من الایمان.
نیروها او را که می دیدند، اگر دکمه یا بند پوتین شان باز بود، سریع می بستند. بازرسی برادر نیک عیش، حکم حفظ شخصیّت را برای آن ها داشت. برای حفظ آبرو، پیش چشم فرمانده، همه چیز را مرتب می کردند و می شستند و جمع می کردند. جنب و جوش تو منطقه می افتاد که نگو. (۸)

مرتّب باش برادر!

شهید غلام محمّد نیک عیش
به پوتین های رضا نگاه کرد:
– باز هم که واکس نزدی!
رضا دستپاچه شد:
– واکسم تمام شده.
رفت و از تو سنگر، قوطی واکس را برداشت و برگشت:
– این را بگیر.
رضا پس کلّه اش را خاراند. محمّد زیر چشمی نگاهش کرد:
– پوتینت را واکس می زنی یا نه؟ اگر نمی زنی، بگو خودم انجام بدهم. یک کم مرتّب باش، برادر من.
رضا سرش را پایین انداخت و جلوی سنگر، روی جعبه ی مهمّات نشست به واکس زدن. (۹)

پی‌نوشت‌ها:

۱. آن روزها رفتند، صص ۶۷-۶۵.
۲. هلال ناتمام، ص ۴۷.
۳. کاش با تو بودم، ص ۱۶۷.
۴. خورشید چزابه، ص ۴۹.
۵. ردّ پای عشق، صص ۳۳-۳۲.
۶. ردّ پای عشق، ص ۹۰.
۷. ردّ پای عشق، صص ۱۰۱-۱۰۰.
۸. غریبانه، صص ۶۳-۶۲.
۹. غریبانه، صص ۷۰-۶۹.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت؛ (۱۳۹۰)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (۳۰)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول

لینک کوتاه : https://nabzesahar.ir/?p=27273

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.