• امروز : افزونه جلالی را نصب کنید.
  • برابر با : 17 - شوال - 1445
  • برابر با : Thursday - 25 April - 2024
2

بدون پدر به خانه برگشتیم

  • کد خبر : 74587
  • 28 مرداد 1397 - 12:42

با دیدن او و شنیدن این حرفش به یک‌باره تمام وجودم را ضعف احاطه کرد و با گل‌هایی که در دست داشتم نقش بر زمین شدم و با گذشت دقایقی به هوش آمدم.   به گزارش ایسنا، منطقه زنجان، پیکر پدر توسط مادر شناسایی شد و مراسم ترحیم برای پدر برگزار کردیم. پس از شهادت […]

با دیدن او و شنیدن این حرفش به یک‌باره تمام وجودم را ضعف احاطه کرد و با گل‌هایی که در دست داشتم نقش بر زمین شدم و با گذشت دقایقی به هوش آمدم.

 

به گزارش ایسنا، منطقه زنجان، پیکر پدر توسط مادر شناسایی شد و مراسم ترحیم برای پدر برگزار کردیم. پس از شهادت پدر، یک روز صبح اول وقت زمانی که همه عازم مدرسه بودیم ناگاه صدای در خانه شنیده شد که به صورت پی در پی و مداوم کوبیده می‌شد.

 

به طرف در خانه دویده و آن را باز کردم. حاج عمو اسماعیل را دیدم که با چشمانی اشکبار و لبخند به لب با روزنامه‌ای در دست بلند بلند فریاد می‌زند بابات…بابات اومده.

 

از شنیدن این خبر همه اعضای خانواده با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردیم باور این مطلب برایمان سخت بود زیرا تازه از انجام مراسم ترحیم پدر فارغ شده بودیم.

 

عمو با نشان دادن نسخه‌ای از روزنامه اطلاعات خبر آزاد شدن ۱۳ تن از اسرای عراقی را به ما نشان داد که با نام مشخصات پدرم همخوانی داشت و بارها آن را خواندیم.

 

وقتی متوجه درست بودن خبر شدم. بغض در گلویم ترکید به یکباره جیغ و داد من و اهل خانه بلند شد و با صدای خوشحالی ما همسایگان به گردمان جمع شدند.

 

مادر برای انجام کاری خانه نبود. منتظر شدیم تا بیاید، تلفنی خبر را به او اطلاع دادم فوراً به خانه آمد و در جریان خبر قرار گرفت اما او هم باور نداشت و همچنان بر گفته خود اصرار داشت که با دیدن نام پدر در روزنامه به ناچارا موضوع اسارت پدر را پذیرفت.

 

خلاصه بعد از آن خبر شیرینی فروش محل وقتی که موضوع را شنید گفت شیرینی‌های استقبال از پدر با او. پایگاه مقاومت بسیج محل نیز مشغول اطلاعیه دادن و چراغانی کردن منزل ما شدند.

 

همسایه‌ها یکی‌یکی به خانه ما می‌آمدند و بازگشت پدر را تبریک می‌گفتند. حیاط آب و جارو شد فامیل‌ها به خانه ما سرازیر شدند و بزرگان فامیل در صدد تهیه قربانی برآمدند.خلاصه همه و همه در التهاب دیدار پدر خوشحال و خندان بودند.

 

در سال‌های جنگ کشور عراق ۱۳ تن از اسرای ایرانی که هیچکدام وضعیت جسمی خوبی نداشتند را برای اعلام حسن نیت به ایران تحویل داد.

 

در عوض تعدادی عراقی سرحال از ایران را تحویل گرفت. اسامی اسرای ایرانی در مطبوعات آن روز درج شد که نام پدر من با مشخصات کامل مثل نام و نام خانوادگی نام پدر محل اعزام تیپ و گردان مورد نظرو غیره در آن قید شده بود.

 

روزنامه به دست عمو رسیده بود. خلاصه اینکه به همراه ریش‌سفیدان خانواده و فامیل عصر همان روز راهی پادگان قلعه مرغی تهران (محل حضور اسرا) شدیم. طاقت‌مان تمام شده بود. هر کس حرفی می‌زد. دعا می‌خواند بالاخره شب به محل رسیدیم موضوع را به دژبانی پادگان گفتیم، اما آنها اجازه ورود به ما ندادند، گفتند: صبح فردا برای تحویل گرفتن اسیر موردنظر مراجعه کنیم.

 

مجبور شدیم شب را در خانه یکی از اقوام تا رسیدن صبح سپری کنیم. در آن شب ذکر خیر پدر فراوان شد و هر کدام به نوعی به پدر و اتفاقات پیرامون آن می‌پرداختند خود من تا صبح نتوانستم بخوابم چون باورم نمی‌شد بعد از مدت‌ها پدر را زنده خواهم دید.

 

بعد از اقامه نماز صبح همگی عازم محل شدیم. مسئولان گفتند: فقط پسر اسیر مورد نظر می‌تواند وارد شود اما چرا من؟! مادر به اینکه آیا من پدر را خواهم شناخت شک کرد و از من خواست اگر نمی‌توانم پدر را بشناسم بهتر است زودتر بگویم.

 

با صحبت‌هایی که شد در نهایت راضی شدند مرا را رهسپار محوطه داخلی کنند. سوله‌هایی را به من نشان دادند و از من خواستند تنهایی داخل شوم و پرسان پرسان سراغ پدر را بگیرم.

 

وقتی سوله را پیدا کردم وارد شدم صدای قرآن و بوی اسپند پیدا بود. در اتاق‌های کوچک سوله هر کدام از خانواده‌ها آمده بودند تا عزیز خود را شناسایی کنند و به خانه ببرند. ولی چرا من باید تنهایی می‌آمدم؟!

 

هر اسیری را که می‌دیدم یا پا نداشت یا دست یا نابینا شده بود، هر کدام در گوشه‌ای مشغول دعا و راز و نیاز و صحبت با دیگران بودند. به دنبال پدر، از اتاق اول شروع کردم نام پدر را گفتم هر کدام مرا به جلو فرا می‌خواند. بیش از ۷ اتاق را طی کردم وقتی به آخر رسیدم فریاد زدم رجبعلی نوری!

 

باز فریاد زدم رجبعلی نوری. در این حال با اینکه بی‌تابی سخت آزارم می‌داد و قلبم به شدت به تپش افتاده بود به ناگاه رزمنده‌ای بلند شد و گفت رجبعلی نوری منم. دوباره به او نگاه کردم در ذهن خود فکر می‌کردم نکنه پدر را آنقدر شکنجه کرده‌اند که به این روز افتاده و قابل شناسایی نیست!

 

بار دیگر صدا زدم رجبعلی نوری شمایید؟ گفت: بله خودمم. گفت: نام پدر من لطفعلی است. با دیدن او و شنیدن این حرفش به یکباره تمام وجودم را ضعف احاطه کرد و با گل‌هایی که در دست داشتم نقش بر زمین شدم و با گذشت دقایقی به هوش آمدم.

 

دیدم تعدادی از اسرا دور من جمع شده و به صورتم آب می‌پاشند. در هر حال آنها هم در جریان ماجرا قرار گرفته بودند و تاسف می‌خوردند.

 

گریان به طرف درب ورودی پادگان برگشتم وقتی به نزدیک مادر رسیدم از حالم متوجه شد که چه اتفاقی افتاده موضوع را به آنها گفتم هر کدام در جای خود خشک‌شان زد و حرف مرا باور نکردند و این بود تا اینکه بزرگان فامیل خواستند خودشان به داخل پادگان برای شناسایی پدر بروند.

 

بعد از مدتی نفراتی که داخل شده بودند با دستان خالی و ناامید بازگشتند، نتیجه این شد که فرد مورد نظر نیز هم نام پدرم بوده اما نام پدر وی لطفعلی بوده و از همدان اعزام شده بود.

 

همه چیز اشتباه ثبت شده بود. خلاصه اینکه همه منتظران خبر در زنجان در جریان این اتفاق قرار گرفته دست از آماده‌سازی مراسم استقبال و چراغانی دست کشیدند و سوت و کوری برای چندمین بار دوباره به خانه ما بازگشت.

 

راوی: علیرضا نوری، فرزند شهید رجبعلی نوری

لینک کوتاه : https://nabzesahar.ir/?p=74587

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.