• امروز : افزونه جلالی را نصب کنید.
  • برابر با : 8 - شوال - 1445
  • برابر با : Tuesday - 16 April - 2024
6

مبارزی که دارایی او تنها یک ‘موتور گازی’ بود!

  • کد خبر : 1288
  • 02 شهریور 1392 - 9:33
مبارزی که دارایی او تنها یک ‘موتور گازی’ بود!

مصطفی لعل شاطری: شاید هیچ گاه اطرافیان و بستگان خانواده ی اندرزگو فکر نمی کردند که از دل این خاندان یکه تازی پا به عرصه وجود بگذارد که عمال پهلوی را گیج و مبهوت خود نماید و عده ای را شیفته ی خود! به گزارش قدس انلاین سید علی اندرزگو، فرزند سید اسدالله در رمضان […]

مصطفی لعل شاطری: شاید هیچ گاه اطرافیان و بستگان خانواده ی اندرزگو فکر نمی کردند که از دل این خاندان یکه تازی پا به عرصه وجود بگذارد که عمال پهلوی را گیج و مبهوت خود نماید و عده ای را شیفته ی خود!

به گزارش قدس انلاین سید علی اندرزگو، فرزند سید اسدالله در رمضان ۱۳۱۶ ﻫ.ش در یکی از محلات جنوب شهر تهران در خانواده ای کارگر به دنیا آمد. پدرش در ابتدا شغل بنایی داشت و سپس به خورده فروشی ابزار در میدان شوش تهران مشغول گردید ولی پس از مدتی ورشکسته شد و به این دلیل، این خانواده از لحاظ وضع مالی در شرایط خوبی نبودند، ولی روحیه مذهبی بر این خانواده حاکم بود. سید علی در خانواده ای پرجمعیت (۹ نفره) به دنیا آمد و فرزند آخر این خانواده بود. وی در دوران تحصیل از شاگردان برجسته دبستان بود، ولی فقر مالی، مانع از آن شد که وی بتواند ادامه تحصیل دهد. او پس از اتمام دبستان، تحصیل را رها کرد و جهت کمک به خانواده اش راهی بازار گردید، ولی این امر مانع علاقه ی وی به علوم دینی نگردید و شب ها پس از کار در محضر عالمان و روحانیون به فراگیری دروس دینی می پرداخت. سید علی علاقه ی وافری به روضه خوانی داشت و از همان سنین نوجوانی منبر می رفت و به خصوص در دهه ی محرم به وعظ و خطابه می پرداخت و این خود عاملی بود که علاوه بر فعالیت های سیاسی همچون شرکت در ترور حسنعلی منصور به حوزه ی علمیه و به ویژه حوزه علمیه قم روی آورد و در آنجا دوستان و حامیان بسیاری بدست آورد که شاید یکی از این افراد حجت الاسلام والمسلمین حسین غفاریان باشد، به نحوی که ایشان درباره ی چگونگی آشنا شدن با شهید سید علی اندرزگو بیان می دارند؛ روزی آیت الله خزعلی تشریف آوردند قم و دست او را گذاشتند در دست من.

من از شاگردان ایشان بودم. گفتند: «غفاریان! مراقب این باش تا من به تو بگویم چه کارش کنیم.» چند ماه از او در خانه مان پذیرایی کردیم تا آیت الله خزعلی آمدند و گفتند: «حسنعلی منصور را این کشته. اسمش هم سید علی اندرزگوست. اسمش را عوض کنید. جا به او بدهید. معمم و طلبه اش کنید.» خلاصه عمامه سرش گذاشتیم و شروع کرد به درس خواندن. ما ماه های رمضان و محرم می رفتیم تبلیغ و به فرمایش آیت الله خزعلی، او را هم با خود می بردیم. فوق العاده شجاع و نترس بود. ما او را در دهی گذاشتیم که منبر برود. البته روضه خیلی نمی خواند، اما حرف های درست و حسابی برای مردم می زد. ما گروهی بودیم که برای تبلیغ به دهات دوردست می رفتیم. یک بار رفته بودیم دهات هندیجان. این دِه در اطراف بندر دیلم و آن طرف ماهشهر است. او را هم بردیم. او در اطراف گشتی زد تا ببیند کسانی را پیدا می کند که برایش اسلحه بخرند و جمع کنند و او برود و از آن ها بخرد؟ در یکی از سفرها یادم هست که گفت: «غفاریان! این چمدان پر از اسلحه کمری کُلت است. این را باید ببریم قم.» ما سوار مینی بوس شدیم و این چمدان را گذاشتیم زیر ساک های خودمان که اگر مأمورین آمدند و دیدند که همه آن ساک ها پر از کتاب است، دیگر به ساک او کاری نداشته باشند که اتفاقاً هم همین طور هم شد. دم پاسگاه ژاندارمری، مأمورین ریختند توی ماشین و دیدند همه طلبه ایم. با این همه ساک ها را گشتند و یکی دو تا و شش تا و به هشتمی نرسیده بودند که گفتند این ها همه کتاب است و برویم. بعد آمدیم قم و اسلحه ها را آورد خانه ما. یک ماشین اپل داشتیم که این ها را می گذاشت داخل آن و می بردیم تهران و بین رفقایش تقسیم می کردیم. این کارش بود. می رفتیم کردستان و این طرف و آن طرف برای تبلیغ. او اسلحه جمع می کرد و می خرید و می برد تهران. رفقای زیادی هم داشت. لذا آشنایی ما از طریق آیت الله خزعلی و به این شکل شروع شد.

تفنگ سید علی سقف خانه را سوراخ کرد!
حجت الاسلام غفاریان در ادامه بیان می دارد: سید علی هرگاه به قم می آمد به ما می گفت:
«برایم لباس آیت اللهی درست کنید.» ما لباس و عینک و نعلین و همه این چیزها را تهیه می کردیم و ایشان لباس را می پوشید. قرار ما این بود که هر وقت برمی گردد به قم. در پیاده روی دم قبرستان نو باشد و از آنجا به من تلفن بزند که من آمده ام و آدرسی چیزی هم ندهد. من هم با ماشینم می رفتم و او را برمی داشتم. التبه من هم مواظب بودم که یک وقت مأمورین مراقبش نباشند. یک سفر رفت کردستان و گفت: «آنجا آشناهایی دارم. چیزهایی را تهیه می کنم. بعد زنگ می زنم. تو بیا.» گفتم: «باشد.» رفت کردستان و بعد از کرمانشاه زنگ زد و گفت: «من دارم می آیم. رسیدم قم به تو زنگ می زنم.» قم رسید و زنگ زد و گفت: «آمده ام. بیا.» قرارمان هم این بود که پشت تلفن هیچ آدرسی ندهیم. من با ماشین اپل خودم به قبرستان نو رفتم و دیدم چهار حلب روغن آورده که رویش نوشته روغن کرمانشاهی فرد اعلا. من تا دیدم، فهمیدم که این روغن نیست و اسلحه است. کاپوت ماشین را بالا زدم و گفتم: «روغن آوردی؟» با صدای بلند گفت: «بله. روغن کرمانشاهی فرد اعلا.» این ها را عقب ماشین گذاشتیم و آمدیم خانه. تا ساعت ۱۲ شب اسلحه ها را بیرون آوردیم. یکی یکی هم آن ها را امتحان کرد. خانه ما خیابان صفاییه بود. یکی از آن ها را که آمد امتحان کند، فشنگ در رفت و خورد به سقف و سقف را سوراخ کرد و صدای عجیبی بلند شد. من یکمرتبه جا خوردم و گفتم: «الان است که در و همسایه بریزند اینجا.» گفت: «زود برو بیرون یک خبری بگیر.» من رفتم توی کوچه و دیدم که همه ریخته اند بیرون که، «غفاریان! صدا از خانه تو آمد.» گفتم: «نه! من هم شنیدم، ولی صدا از جای دیگری بود.» آن ها اصرار کردند که، «نه! صدا را از خانه تو شنیدیم.» گفتم: «نمی دانم.» خلاصه به یک شکلی سرو ته قضیه را هم آوردم، به این شکل که رفتم داخل خانه و برگشتم و گفتم، «کپسول گاز ترکیده!» همسایه ها رفتند. ساعت یک بعد از نصف شب بود و او گفت، «من دیگر امشب اینجا نمی مانم.» پرسیدم، «چرا؟» گفت: «احساس خطر می کنم.» آن شب را آنجا نماند. رفت و فردا زنگ زد که «خبری نیست؟» گفتم، «نه.» آمد و اسلحه ها را گذاشتیم پشت ماشین و بردیم تهران و در آنجا آن ها را تقسیم کرد. آوردن اسلحه را چنان ماهرانه انجام می داد که یک بار صمدیان پور، رئیس شهربانی وقت، در جلسه ای، در حالی که یک لیوان آب را سر می کشید؛ به روسای کمیته های شهربانی گفته بود، «به همین آسانی که من این لیوان آب را سر می کشم؛ او هم از مرزها اسلحه وارد می کند. در مرزها آن قدر آشنا دارد و به قدری مرزها را خوب می شناسد که واقعاً نمی دانیم با او چه کنیم.» یادم هست که در شهرکرد آشنا زیاد داشت؛ مثلاً در ده فرسخی شهرکرد، دِهی بود که او با چوپانی در آنجا رفیق شده بود. چوپان صد تا صد تا اسلحه را در آنجا مخفی می کرد و اندرزگو می رفت آن ها را می آورد و پولی را به چوپان امانت می داد که خُرد خُرد، اسلحه بخرد و نگه دارد و به خود او هم آن قدر پول می داد که راضی باشد.

به امام بگو شیخ عباس تهرانی نه اندرزگو!
شهید اندرزگو هیچ گاه با افرادی که اسلحه را به آن ها می داد، من را آشنا نمی نمود و می گفت: اگر با آن ها آشنا نشوی بهتر است.
به هر حال مدتی با خانواده اش در تهران بود و بعد تصمیم گرفت برود به مشهد و من هم در مشهد رفتن به او کمک کردم. خدا رحم کرد. نزدیک بود توی تهران همه مان گیر بیفتیم. نمی دانم چطور شده بود که زن و بچه اش را تعقیب کرده و جایش را پیدا کرده و منتظر مانده بودند که وقتی او آمد، دستگیرش کنند. او احساس خطر کرد و توانست به سرعت با خانواده اش برود مشهد. در مشهد کسی آن ها را نمی شناخت. برایش خانه گرفتیم. خانواده آنجا بود و او برای انجام کارهایش می آمد تهران و برمی گشت. دیگر قم نبود. من چون اهل مشهد بودم. قرار شد هر چند وقت یک بار برای حل مشکلات او، به خصوص مادی به مشهد بروم.
سال ۵۳ بود که به مشهد رفت و من آن سال یک سفری به عتبات و به نجف رفتم. او می دانست که من خدمت امام می روم. به من گفت: «به امام بگو که وضع مالی اندرزگو این طوری است. چه بکنیم؟ امام می گویند، من او را نمی شناسنم. وقتی این را گفتند، بگو همان شیخ عباس تهرانی را می گویم و بعد ببین چه می گویند و بیا و به من بگو.» من سال ۵۳ همراه با خانواده و با ماشین رفتیم و چهارده پانزده تا نامه خطرناک هم برای امام بردم. لب مرز که رسیدیم مأموران گفتند، «این را بگردید. این حتماً برای امام نامه یا اعلامیه دارد.» گفتم، «اشتباه می کنید، ما هر وقت با خانواده باشیم، از این کارها نمی کنیم، اگر تنها باشیم، می گوییم هر بلایی سرمان آمد، اشکالی ندارد؛ ولی حالا با خانواده هستیم.» گفتند، «خیر! باید بگردیم.» به هر حال ما نامه ها را داخل جوراب هایمان پنهان کرده بودیم. این ها همه ماشین را ریختند بیرون و همه چمدان ها را گشتند و چیزی پیدا نکردند. رفتیم خدمت امام و نامه ها را تحویل دادیم. امام فرمودند، «دیگران یک نامه را به زحمت می آوردند. تو این همه نامه را چه جور آوردی؟» گفتم، «آقا! جریان از این قرار بود و «جعلنا من بین ایدیهم» خواندیم و رد شدیم.» بعد هم قصه را تعریف کردم و به امام عرض کردم، «آقای اندرزگو! الان در ایران و مشهد است و پرسیده که زندگی اش را چگونه تأمین کند؟» امام چهره شان را تند کردند و گفتند، «نمی شناسمش.» گفتم، «آقا! همان آشیخ عباس تهرانی را می گویم.» این را که گفتم، سرشان را بلند کردند و تبسمی فرمودند و گفتند، «از وجوهات، زندگی اش را اداره کنید.»
ولی جالب است که بدانید که شهید اندرزگو با توجه به این که اکثر مواقع در مضیقه قرار می گرفت ولی وجوهات را صرفاً صرف خرید اسلحه می کرد و به هیچ وجه در آن ها تصرف شخصی نداشت. خانه و ماشین و هیچی نداشت. این اواخر یک موتور گازی داشت که در مشهد با آن، این طرف و آن طرف می رفت.

قاتل اندرزگو، تهرانی بود!
حجت الاسلام غفاریان پس از ذکر ویژگی ها و صفات برتر شهید اندرزگو، در باب نحوه ی شهادت ایشان بیان می کند که: قاتل شهید، فردی به نام تهرانی بود.
قبل از اینکه او را ببرند اعدام کنند، من از او پرسیدم که، «تو چطور شهید اندرزگو را شناختی؟» گفت، «نصیری به ما گفت که او حالا سعی دارد بیشتر با رفقای قدیمی اش رفت و آمد کند. شما آدرس آن رفقایش را از ساواک بگیرید و خانه هایشان را کنترل کنید. او حتماً با آن ها ارتباط دارد. حالا اگر نمی توانیم رفقای جدیدش را پیدا کنیم. قدیمی ها را که می توانیم.»
توی پرونده ها گشته بودند و یکی از رفقای قدیمی اش را به نام حاج اکبر صالحی که لبنیات فروشی داشت را پیدا کرده بودند. خودش هم می گفت که خانه ما هم می آید. می گفتم: «شیخ عباس! حواست را جمع کن.» می گفت، «آنجا را کسی بلد نیست.» خانه حاج اکبر صالحی هم توی خیابان ایران بود.
تهرانی گفت: «خانه و تلفن صالحی را کنترل کردیم و دیدیم از مشهد زنگ می زند که من فلان روز و فلان ساعت دارم می آیم.» همیشه از مشهد که می آمد تهران، می رفت آنجا و از آنجا می رفت سراغ کارهایش. ماه رمضان سال ۵۷ بود. من ماه رمضان ها می رفتم تبلیغ. اول ماه رمضان آقای اندرزگو با من خداحافظی کرد و گفت، «فلانی! شما میروی تبلیغ و من دیگر شما را تا آخر ماه رمضان نمی بینم.» گفتم، «برنامه ماه رمضانت را به من بگو. من جایی نقل نمی کنم.» گفت: «شاه می خواهد برود آمریکا. قرار شده یک آپارتمانی را در کنار فرودگاه اجاره کنیم. طبقه هشتم آن را به عنوان دفتر کار یا تجارتخانه اجاره کنیم. قرار است من آنجا باشم و از آنجا با تفنگ دوربین دار، شاه را بزنم.» شهامتش در این حد بود که حتی می خواست خود شاه را هم بزند. گفت: «فلانی! تو در ماه رمضان تهران نیستی، ولی برنامه من این است.» گفتم: «موفق باشی و انشاءالله به هدفت می رسی.»
وقتی می رسد تهران، تلفن می زند به صالحی که، «من شب نوزدهم دارم می آیم خانه ات.» صدایش را چند بار ضبط کرده بودند و می دانستند که این خود اوست. تهرانی می گفت: «تمام خیابان ایران را از صبح محاصره کردیم و هر کسی را که می آمد و می رفت با دقت زیر نظر گرفتیم. نزدیک افطار بود که دیدیم یک نفر دارد می آید و قیافه اش مثل اوست. به رفقا گفتیم، «خودش است.» آمد و آمد و سر کوچه صالحی که رسید، نگاهی به اطرافش کرد، اما نفهمید که مأمورین مراقبش هستند و رفت داخل کوچه، به محض اینکه وارد کوچه شد، مأمورین آمدند و کوچه را محاصره کردند. همه دمِ کوچه جمع شدیم و داد زدیم: «سید علی اندرزگو! کارت تمام است. تکان نخور.»
تا ما این را گفتیم، یک دوری دور خودش چرخید. ما گمان کردیم همان طور که گفته بود بدنش پر از نارنجک است و نزدیکش نشدیم و از همان دور گفتیم: «ایست! تکان نخور!»، یک دوری، دور خودش زد و از دیوار کوتاهی که کنارش بود، بالا رفت که خودش را به آن طرف دیوار برساند که ما تیری به کمرش و به پایش زدیم و افتاد. رفتیم بالای سرش و دیدیم تمام کردهاست .

منابع:
۱- یاران امام به روایت اسناد ساواک. تهران: مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، ۱۳۷۷، ج ۸.
۲- حماسه شهید اندرزگو براساس اسناد و خاطرات. تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۷۹.
۳- گذری بر حیات سیاسی شهید اندرزگو. نشریه کتاب ماه علوم اجتماعی، ۱۳۸۷، شماره ۱۱.
۴- یادمان شهید حجت الاسلام سید علی اندرزگو، نشریه شاهد یاران، ۱۳۸۶، شماره ۲۴.

انتهای خبر/ قدس آنلاین

لینک کوتاه : http://www.nabzesahar.ir/?p=1288

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.